خداوندگار حافظ
دشواری راه عاشقی
که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها
عشق در آغاز آسان به نظر می آمد اما پر از دشواریها بود.
اشتیاق
به بویِ نافهای کآخِر صبا زان طُرّه بُگشاید
در آرزوی آن که باد صبا (که پیام آورنده از سمت معشوق است) عطری از بوی موهای او بیاورد (منتظر هستم)
اشتیاق’eštiyāq
معنی
شوق داشتن؛ آرزومند چیزی شدن؛ آرزومندی.
برابر پارسی
شور، آرزومند
مترادف
آرزومندی، تعشق، رغبت، شوق، عطش، علاقه، میل، وجد، هوس
دیکشنری
alacrity, animation, appetite, ardor, avidity, effervescence, enthusiasm, fervency, fire, gameness, heartiness, hunger, hurry, impatience, intentness, keenness, readiness, relish, sunshine, thirst, urge, verve, warmth, will, willingness, zeal, zest, anxiety
انتظار’entezār
معنی
۱. چشم به راه بودن؛ چیزی را چشم داشتن؛ منتظر چیزی بودن.
۲. چشمداشت.
برابر پارسی
چشمداشت، چش مداشتن
مترادف
۱. آرزو، امید، توقع، چشمداشت
۲. شکیب، شکیبایی، صبر
۳. نگرش
دیکشنری
expectancy, expectation, Limbo, prospect, suspense, sweat, wait, waiting
بی قراری
مرا در منزلِ جانان چه امنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها
من چطور میتوانم در منزل معشوق با خیال آسوده خوش بگذارنم در حالی که هر زمان صدای زنگ کاروان اطلاع میدهد که وقت رفتن است؟ (منزل در اینجا به معنی توقفگاه کاروان است)
بی قراری
برابر پارسی
بی تاب
دیکشنری
fidget, flush, fussiness, impatience, inquietude, itch, restiveness, restlessness, uneasiness, unrest, writhe
قرارqarār
معنی
۱.زمان یا مکان ملاقات.
۲. آرامش؛ آسودگی.
۳. (اسم) رٲی و حکمی که دربارۀ مسئله یا امری صادر شود.
۴. (اسم) عهدوپیمان.
۵. پایداری.
۶. (حقوق) حکمی از سوی مقام قضایی.
⟨ قرار دادن: (مصدر متعدی)
۱. جا دادن.
۲. استوار ساختن.
۳. [قدیمی] برقرار کردن.
⟨ قرار داشتن: (مصدر لازم)
۱. برقرار بودن.
۲. جا داشتن.
۳. آرامش داشتن.
۴. وعدۀ ملاقات داشتن.
⟨ قرار گذاشتن: (مصدر متعدی) شرط کردن؛ عهدوپیمان کردن.
⟨ قرار گرفتن: (مصدر لازم)
۱. استوار و محکم شدن.
۲. ساکن شدن؛ جا گرفتن.
۳. آرام گرفتن.
۴. ثابت گشتن.
⟨ قرارمدار: [عامیانه] بند و بست؛ شرط؛ عهدوپیمان.
⟨ قرارومدار: [عامیانه] = ⟨ قرارمدار
برابر پارسی
پیمان، نهش، هال، دیدار
مترادف
۱. رسم، روش، نهاد
۲. استقرار، ثبات، سکون، طمانینه
۳. آرام، آرامش، صبر، فراغ، فراغت، هال
۴. شرط، عهد، وعده
۵. راندهوو، میعاد، وعدهگاه
۶. قول، میثاق
۷. شرح
۸. شیوه، وضع
۹. حکم،
۱۰. عادت
دیکشنری
appointment, arrangement, award, date, obligation, rendezvous, rule, setup
اطاعت از مراد
به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بیخبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزلها
اگر پیر تو به تو بگوید شراب روی سجادهات بریز (هر چند غیرمنطقی و عجیب است) این کار را بکن زیرا رهروان باتجربهای مثل او درست و غلط را میدانند و بیدلیل توصیهای نمیکنند
مرادmorād
معنی
۱. خواسته؛ آرزو.
۲. مقصود؛ منظور.
۳. (اسم، صفت) (تصوف) پیر.
۴. آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود.
⟨ مراد طلبیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] درخواست کردن حاجت: ◻︎ خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ: ۷۳۸).
مترادف
۱. آرزو، تقاضا، حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود، منظور، منوی، نیت، وایه
۲. پیر، پیشوا، رهبر، شیخ، قطب
۳. خواسته، مطلوب
دیکشنری
prayer, wish
حال عاشق را بی خبر از عشق چه داند
شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحلها؟
کی کسانی که در ساحل در آرامش به سر میبرند حال ما گرفتاران موج و گرداب در میانهٔ دریا را میفهمند؟
مرادmorād
معنی
۱. خواسته؛ آرزو.
۲. مقصود؛ منظور.
۳. (اسم، صفت) (تصوف) پیر.
۴. آنچه موجب کامرانی و موفقیت شود.
⟨ مراد طلبیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] درخواست کردن حاجت: ◻︎ خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم / به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم (حافظ: ۷۳۸).
مترادف
۱. آرزو، تقاضا، حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود، منظور، منوی، نیت، وایه
۲. پیر، پیشوا، رهبر، شیخ، قطب
۳. خواسته، مطلوب
دیکشنری
prayer, wish